محل تبلیغات شما



      داستان کوتاه شماره 6


داستان کوتاه شماره شش 

​مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.

 

تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 

 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.

   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که!

 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند.

از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود.

 

حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  

او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است

مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   

  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 

 

 

برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛

_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو

_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 

_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 

_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی

_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا

_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم

_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 

مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 

_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره 

_مریم ژون چرا اینو میگی؟

_آخه ماشالله با اون سن و سالش یه سری چیزای عجیب و باورنکردنی میگفتش که من خنده ام گرفته بود 

_خب مگه چی میگفتش مادرژون

_یه چیزایی مث اینکه اسمت آیلین هست و چون الان توی کما هستی و بین این عالم و اون دنیا سرگردانی اسمت را برعکس تلفظ میکنی و میگی نیلیا ، فقط باید بهت بجای غذا و دارو درمان گلهای معطر بدیم تا عطرشون کنی و عود و کندور بخار کنیم تا فضا خوش عطر بشه و تنها با دعا خوندن برات میشه بهت کمک کرد تا به زندگی برگردی و یه چنین چیزایی 

لحظاتی بعد

پس از گذشتن از طول آسایشکاه بر سر جای همیشگی اش یعنی کنار اولین ستون در ابتدای سالن ورودی ملاقات میرود لبخندی به چهره ی شیرینش می نشاند و همچون ستون کمرش را صاف کرده و سلفه ای میزند تا صدایش را صاف کرده باشد آنگاه برای ساعاتی همچون فرشته ای مهربان و دوست داشتنی به تک تک خانواده ها خوش آمد میگوید برخی از ملاقات کننده ها را میشناسد و برخی را نه . اما بیشتر به همکلامی با افراد غریبه و ناآشنا تمایل نشان میدهد چون آنگاه راحت تر میتواند در نقشش فرو رود و از طرفی دیگر نیز پس از هر راهنمایی و پرسش و پاسخ و تعاملی که روی میدهد وی احساس خوشبختی را در عمق وجودش لمس میکند و از اینکه توانسته مُسمر ثمَر واقع شود خوشنود میشود . خانواده های بسیاری بمنظور ملاقات و عیادت از بیمارشان در رفت و آمدند اما اینک برخلاف سابق مشکل جدیدی بوجود آمده چون از آنجایی که بتازگی شماره و ردیف اتاق ها و نام‌های هر کلیدور و بخش بنا به دستور رییس جدید آسایشگاه تغییر کرده ، اکثر مراجعه کنندگان گیج و سردرگم شده اند و بی هدف به این سو و آنسوی سالن در حرکتند و مریم السادات با رویی گشاده و لحنی دلسوزانه و صدای دلنشینش یک به یک هرکس را به مکان صحیح و مورد نظرش راهنمایی میکند ، چیزی نمیگذرد که همچون دایره ای چند لایه به دور تا دورش جمع میشوند تا نوبتشان بشود و با راهنمایی او به سالن و اتاق مورد نظرشان هدایت شوند ، در این لحظات مریم خوشبخت ترین فرد درون این شهر بارانی ست و احساس میکند نقطه‌ی پرگاری‌ست و درون دایره ای پیرامونش ، عاقلان سرگردان .   

.

روز سه شنبه به شب میرسد و  

صبحدم یک چهارشنبه‌ی سرد و معمولی در اواسط اسفند ماه آغاز میشود و مریم السادات را به اتاق رییس جدید آسایشگاه فرا میخوانند تا پاسخ کمیسیون پزشکی را اعلام کنند و در نهایت امر برگه‌ی ترخیصش را به وی ابلاغ میکنند و به دستور ریاست آسایشگاه به او فرصت داده شد تا قبل از ظهر فردا آسایشگاه را ترک کند. 

صبح فردا

مریم نمیخندد و اخم هایش در هم گره خورده بروی تختش روبه آیینه ی دیواری نشسته و ناخنش را میجود گاه بطور وسواسگونه ای با زلف موی سفیدش بازی کرده و بی وقفه از پیشانی رشته مویش را با انگشت اشاره پیچ و تاب داده و تا زیر لبانش میکشاند ، آخرین روز حضورش در آسایشگاه است و او که تمام شب را بی قرار و مضطرب بوده لحظه ای هم خواب به چشمانش نیامده . سپس نگاهی به ساعت گرد دیواری میکند و ناگه جای خالی نیلیا را حس میکند و میپندارد که بی شک به اتاق دیگری منتقل شده سپس پابرچین از اتاقش بیرون آمده و سوی رختکن پرسنل میرود .

یکی از کارگران بخش خدمات بنام خانم مظلومی با قد و هیکل درشت و ظاهر ی تهی از ظرافت نه با چکمه ها و دستکش های لاستیکی و سطلی از آب و کف و اسفنج حین عبور از رختشورخانه صدایی به گوشش میرسد و چند گام به عقب باز میگردد و نگاه دیگری به داخل اتاق رختکن می اندازد و با صدای نخراشیده اش میپرسد؛

_کی اونجاست؟ آهای با شمام . کی داخل اتاقه؟

_خانم مظلومی سلام ، منم ، خسته نباشی ، صبح زیبات بخیر.

_شما کی هستی آخه ؟ بیا اینور ببینمت 

(مریم با لبخند همیشگی‌اش و برق چشمانش در حالی که در حین تعویض لباسش است از پشت کمد لباسها سرش را بیرون میاورد و زلف زیبایش از روسری اش بیرون آمده و در هوا پیچ و تاب میخورد که کارگر آسایشگاه با دیدنش به یکباره اخم هایش از هم باز شده و گل از گلش میشکفد) و میگوید؛

_الهی بمیرم واست مریم گُلی، ببخش بخدا ، صدای خوشگلت رو نشناختم مهربونِ من 

(سپس انگار که دنبال کسی برای شنیدن حرفهایش بگردد و حال دو گوش شنوا یافته باشد ، به داخل رختکن می آید و جاروی بلندش را به دیواره ی اتاق پرو تکیه میدهد و بروی نیمکت چوبی مینشیند نیمکت قدیمی و زهوار در رفته تر از آن است تا بتواند وزن سنگینش را تحمل کند و از هر زاویه ی فرسوده اش صدای ناله ای بلند میشود اما خانم مظلومی بی تفاوت است و نفسی از ته وجودش میکشد و بی مقدمه شروع به صحبت میکند .)

_مریم گلی شنیدم قراره از پیش ما بری؟ 

_آره ، آخه دیروز جواب کمیسیون پزشکی بهم ابلاغ شد . چون هفته ی پیش سه تا روانشناس جدید از تهران واسه کمیسیون پزشکی من اومده بودند که با زیرکی سرم رو گول مالیدن و منم که ساده و زود باور ، راحت بازی خوردم و دستم رو شد 

_یعنی چی؟ تعریف کن ببینم 

_من همش ادا اطوار دیوانه ها رو در اوردم و از بدو ورود به اتاق زیرلبی شعر خوندم ؛ شب که شَما بَخانه ، زَنای گیره بهانه(یک ترانه ی محلی گیلانی) و وقتی اسمم رو پرسیدند گفتم که ؛ سوسک دیوونه توی هندوونه 

_خخخ وای خدای من تو باید بازیگر میشدی جون خودم خب بعد چی شد؟

_یکیشون پرسید چند وقته اینجا بستری هستی و چند بار بهت شوک الکتریکی داده شده ؟ خندیدم در جوابش پرسیدم؛ سایز ۴۶ هم داره؟ یا نه لنگه به لنگه مُد شده . بعد یکی به اون یکی گفت که اسمش رو توی لیست شوک الکتریکی اضافه کن و با خانواده اش تماس بگیرید تا واسه رضایت نامه قبل از شوک حضور پیدا کنن . 

_که من یهو ترسیدم و حرفشون رو باور کردم سریع گفتم ولی آخه شوک چرا ؟ 

بعد گفتند که پرونده پزشکی من توش هیچ نوع مشکل روانی ای ثبت نشده بعد گفتم که من بیمارم و ناراحتی اختلال دوقطبی دارم اونا پرسیدند که یعنی چی؟ منم براشون توضیح دادم که دچار دوره های سرخوشی و شیدایی میشم و بعدش دچار افسردگی شدید و یهو با دیدن لبخندشون فهمیدم که دستم رو شده و بهم رَکَب زدن و منم که پاک یادم رفته بود که باید ادای دیوانه ها رو در بیارم و یهویی جوگیر شده بودم و به خیالم داشتم بهشون درس روانشناسی هیلگارد میدادم

_خب دیروز رییس چی گفتش بهت؟ تو به رییس چی گفتی؟

_ دیروز بهش گفتم که رییس قبلی حتی بهم اجازه میداد سه شنبه ها طی ساعات ملاقات من لباس پرستاری تن کنم و من که در قبال کمک به پرستارها و یا کارگرای اشپزخونه یا بخش خدمات هیچ پولی هم طلب نمیکنم و حتی تمام هزینه هام رو ماه به ماه پرداخت میکنم توی کَتِش نرفت که نرفت

_مریم یه راهنمایی میکنم بهت ، ولی ازم نشنیده بگیر ، سربسته میگم تا خودت باید لپ مطلب رو بگیری ، چون نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد

_چی میخوای بگی؟ بگو دیگه ، جون به سرم کردی

_تو باید یه برگه ی قانونی و یا حکم و دستور قضایی داشته باشی. تا نتونند از اینجا بیرونت کنند 

_یعنی چطوری؟ 

_ مثلا اگه یه جُرم کیفری مرتکب بشی به دادگاه احضار میشی و بعدش هم با توجه به سابقه‌ی بستری بودنت در آسایشگاه روانی ، از تمام اتهامات تبرئه میشی و بنا به دستور قاضی تو رو انتقال میدند به اینجا و مثلا میگند که باید هفت سال یا یکسال یا تا زمان پایان دوره‌ی درمانی اینجا بستری بشی.اون وقت دیگه هیچ کسی حق نداره اخراج یا مرخصت کنه  

(نظافتچی با اتمام راهنمایی اش برای عوض کردن حرف ،بی مقدمه و با کنجکاوی میپرسد )

_مریم گُلی چرا اینقدر وسواس داری توی پوشیدن لباس آسایشگاه. اینی ک الان تن کردی اصلا اندازه ات نیستااا . سرشانه هاش افتاده پایین

_آخه میدونی چیه!!. من دنبال لباسی میگردم که خطوط موازی آبی رنگش کمرنگ و پاک‍‌ شده باشه تا بلکه کمی شبیه لباس فُرم پرستارها بنظر بیاد و فقط این یکیش خوبه ولی خیلی برام بزرگه . حالا میگی چیکار کنم؟.

دقایقی بعد سر میز صبحانه 

مانتوی مریم بطور واضحی با تمام بیماران تفاوت دارد و گویی یکی از پرسنل در میان مریض ها نشسته است . او میداند که آخرین لحظات حضورش را سپری میکند و تا ساعتی دیگر برخلاف میلش ترخیص خواهد شد . او طی آخرین ساعت پایانی حضورش بطرز مرموزی ساکت و مبهم شده و مصنوعی بودن لبخندهایش بر کسی پوشیده نیست.  

مریم قبل از خروج از آسایشگاه به اتاق پرو درون رختشورخانه میرود و لباس ویژه ی پرستاران را که از صبحدم زیر لباس گشادش مخفیانه پوشیده است را در آورده و پنهانی درون ساک کوچکش کنار کلیپس و شانه و آیینه ی کوچکش میگذارد.

دو هفته بعد

آخرین روز اسفندماه نیز تمام شده و نیمه شب مریم بروی ایوانِ خانه ی کلنگی و قدیمیِ پدری‌اش میرود تا ستاره ها را تماشا کند ولی به رسم این شهر بارانی آسمان ابری‌ست و خبری از سوسو زدن ستاره ها نیست ، با بی حوصلگی و پا به وسط حیاط میرود و گوشه ی حوضچه ی قدیمی مینشیند ، کمی با آب بازی میکند و چهار کنج حوضچه و کاشی های آبی رنگش دقیق میشود تا عاقبت ماهی گلی را پیدا میکند سپس لبخندی بر کنج لبانش به مهر مینشیند و شروع به ناز دادنش میکند ناگه صدای چهچه‌ی بی موقع و بی وقت قناری فضای خانه ی قدیمی را پر میکند و سکوت شبانگاه جر میخورد ، مریم از ترس قرقرهای خان جون سریع از سرجایش برمیخیزد و پابرچین پابرچین سمت ایوان میرود تا هرچه زودتر خودش را به رختخواب برساند که با صدای لرزان و حنجره ی خشک و مریض خان جون درجا خشک میشود 

_مریم!! مریم باز کجا رفتی ذلیل مرده ؟ برام یه لیوان آب بیار ببینم

_رو ایوانم خان‌جون رفته بودم دسشویی ، الان یه لیوان آب میارم براتون 

_دختره‌ی چشم سفید بیا بگیر بخواب ، نصف شبی منو زابراه کردی 

صبح که رسید شهر در عطر بهاری پیچیده شده بود ولی قناری در قفس با گردنی شکسته برای همیشه تا ابد خاموش شده بود و درون کوچه ی آجرپوش و قدیمی حین سلام و علیک همسایه‌ها با خان‌جون بود که تمام هوش و حواس مریم به شکم برآمده‌ی دخترک همسایه جلب شد لحظاتی بعد وقتی سر سفره ی گلدار درون اتاق نمور کنار خان‌جون نشسته بود همچنان نگاهش به روبرو و جایی نامعلوم در همان اطراف خیره و مات و مبهوت مانده بود و درحالی که چشمانش گشاد و نگاهش عمیق گشته بود با لحنی متفکرانه و عمیق پرسید

_باردار بود!؟نه؟

_آره ، خب که چی! دخترجون بشین غذاتو بخور ، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ، نمیخوای هفت سین بچینی ؟ 

مریم غرق در افکارش ساکت ماند

در این لحظه ماهی قرمزِ از درون حوض به بیرون جهید و به روی کاشی های حیاط تقلا کرد و به این طرف و آن طرف کوباند خودش را و عاقبت جان داد  

 هنوز نگاه مریم محو و خیره به گل های سرخ قالی غرق در حسی حسدورزانه بود که درِ هال باز شد و نسیم، آرام صورت مریم را ‌بوسید. 

خان جون خوب میدانست که مریم باز نقشه ای در سر پرورانده.

کمی بعد

مریم عرق‌کرده چشمانش را باز کرد و یک‌راست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. که گلبرگ های صورتی اش در وزش نسیم می‌لرزید. سپس به آرامی پشت سرش را نیم نگاهی انداخت تا از خواب بودن خان جون مطمئن شود ، پاهای پرانتزی‌ خان‌جون باز مانده بود و لب‌های چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. مریم که برخلاف خان جون تخت نداشت و بروی تشک کهنه اش بروی زمین میخوابید بی وقفه بدنبال یافتن راهی برای سرگرمی و سرنرفتن حوصله اش بود ، او از بس که به چهار کنج فرسوده ی اتاق نگاه کرده خسته و بی رمق گشته یکبار به تمام حرفهایی که در آخرین روز حضورش در آسایشگاه از دهان خانم مظلومی شنیده بود فکر کرد سپس ،او از پنجره ی چوبی و زهوار دررفته ی اتاق به بند رختش در حیاط نگاه کرد ، او لباس مانتوی سفید مخصوص پرستاری را که مخفیانه به خانه آورده را شسته و لابه لای رخت های دیگر بروی بند آویزان کرده ولی نگرانی و دلهره امانش را بریده ، که مبادا خان جون حواسش به آن جلب شود و دستش رو شده و رسوا شود ، نگاهی به خان جون میکند که با لباس‌های نو روی تخت آهنی زنگ‌زده‌اش دراز کشیده ، دامنش را که بالا رفته بود، برایش پایین انداخت در همین لحظه او در خواب به‌قدری تند تند نفس نفس می‌زد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد.

مریم خودش را به خواب زد اما درونش حسی لذت‌بخش آمیخته به درد و سوزش داشت. یک گوشش به صداهای درون اتاق بود و اینطور از صداها بر می‌امد که خان‌جون دندان‌های عملی‌اش را از کاسۀ آب بیرون کشیده. عصایش را که به تخت تکیه داده بود را، به دست گرفته تا رادیو را روشن کند و لحظه ی تحویل سال پای سفرۀ هفت سین بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی خان‌جون از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقه‌ای می‌شد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. مریم در اتاق نبود همچنین گل شمعدانی و لباس سفید پرستاری و ماهی قرمز درون حوض و صدای قناری در قفس سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که می‌گفت: در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بی‌اهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مرده‌اش را با گوشۀ‌ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفت‌سین گذاشت. سپس عکس نوه‌‌ی مرحومش را از لای بقچه اش در زیر تخت درآورد و از روی شیشه ی ماتش کمی آنرا نوازش کرد و مجددا همانجا پنهان کرد تا مبادا چشم مریم به آن بی‌افتد و باز دچار آشفتگی روحی روانی و پریشانی شود خان‌جون به‌زحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. مریم غیبش زده بود و غیبتش طولانی شده بود همان وقت که مشغول شمردن اسکناس‌های لای قرآن بود که همان‌جا کهنه شده بودند، حتی هفت سین هم مانند هرگوشه ی خانه بی رنگ و فرسوده بنظر می آمد گویی ۱۳ سال در آنجا خاک خورده باشند مریم با دستپاچگی وارد اتاق شد ، نگاهش همه چیز را لو میداد و خان‌جون بجای قرقر زدن اینبار به او سال جدید را تبریک گفت و سپس پرسید

_ذلیل مرده باز چه دست گلی آب دادی که اینطور هراسون وارد اتاق شدی؟

_هیچی ارواح خاک آقاجون 

در همین لحظه تلفن زنگ زد ، فامیل ها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن و مریم تبریک گفتند. اول عمه بزرگه بعد عموهای مریم و آخر سر هم خاله‌ی مریم یک به یک سلام و احوال پرسی کرده و تبریک سال نو گفتند . و طبق معمول دوباره همه از خان‌جون و مریم به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیایند آن‌جا و با آن‌ها زندگی کنند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود، و وجود مریم را دلیلی برای نرفتن و ماندن در وطن برشمرده بود 

در این لحظه مریم دستش روی شکمش و حواسش ناکجا است گویی بدنبال چیز غیر معمولی در شکمش میگردد و یا اینکه ادا اطوار زن های حامله را در میاورد هرچه است برای کسی اهمیت ندارد چون خان جون امسال با دخترِ خواهرزاده‌اش که فقط سه سال داشت، تلفنی حرف زده بود. و نوه‌ی خواهرش شیرین‌زبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقه‌اش رفته بود.

مریم که گوشی را گرفته بود و شیرین زبانی بچه‌ی دخترخاله‌اش را شنیده بود دلش حسابی حوص بچه کرده و برای داشتن بچه دلش پر کشیده بود. همان موقع یاد قدیم‌ها افتاده بود. همان‌ موقع که همسرش در جنگ مفقود گشته بود و آن روزهای سخت که او دلخوش بدنیا آوردن فرزندش بود ، وهفت سال پس از ان که در کنار پسرش احساس خوشبختی می‌کرد. و امان از جبر روزگار . عاقبت آن روز نأس و حادثه ی شوم به وقوع پیوست و یک شب سرد و تیره دیواری از جنس فاصله ها بین او و فرزندش فاصله انداخت .

یادآوری خاطرات تلخ مریم را آشفته کرد و پریشان خاطر و آشفته حال به حیاط رفت و مثل بچگی هایش از بی حوصلگی چفت درب را باز کرد و مخفیانه از درز باز مانده ی درب به رفت و آمدهای همسایگان زول زد و عاقبت مریم از صدای خندۀ چند بچه که با لباس‌های نو توی کوچه می‌دویدند، سر نشاط آمد ، چشمش به جوجه کلاغ آواره ی شهر افتاد که غمگین و افسرده گوشه ی بن بست کوچه کِس کرده و گردنش را کج بروی بالش گذارده ، کمی دقت کرد ، ناامیدی را در چشمانش دید ، دلش به‌رحم آمد و جوجه کلاغ را گرفت و در قفس قناری گذاشت. 

کمی استراحت کرد ، و در چرت بعداز ظهرش بود که خوابی شیطنت وار دید وقتی به بیداری رسید برّاق بلند شد قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهای خان‌جون را روغن‌کاری کرد تا موقع راه رفتن نرم‌تر صدا دهند. 

شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود در عین تعجب مریم را روی ایوان نقش زمین یافته بود که شبانه حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکم مریم بطرز مشکوکی ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. خان جون با شمع کارگاهی اش دریافته بود که مریم به تازگی‌ها با اشتهایی سیری‌ناپذیر ترشی‌های چند سال مانده در انبار را می‌خورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترش‌هایی که کیلو کیلو از مغازه‌ای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار می‌شد. یواشکی به دور از چشمان او دربِ یخچال را باز می‌کرد و همان‌طور سرپایی مقابل یخچال می‌ایستاد و آتش درونش را سرد می‌کرد.

خان‌جون وقتی دریافت که یکی از ملاحفه هایش گم شده به تفتیش مخفیانه ی انبار پرداخت ، و شیشه ی مربایی خالی را کنج انبار یافت که درونش تست بارداری بود ولی هنوز از آن استفاده نشده بود، خان جون چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیده‌اش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که خودش زنده و دختر عزیزش باردار بود.

 

وقتی برای درد سر نداشت پس به کسی چیزی نگفت و به روی مریم هم نیاورد ، در عوض روز به روز از چشمان مریم افتاد و کمرنگ و محو شد ، آنقدر که دیگر وجودش برای مریم قابل لمس نبود درمقابل اما مریم ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی بازخواست شدن زیادی دیر بود.

 برعکس هر بار که مریم به یاد خواب شیطنت‌آمیز شب عیدش می‌افتاد، به قاب عکس نوجوانی اش، زیر زیرکی نگاهی می‌کرد و از شدت خنده مجبور می‌شد تظاهر به سلفه کند تا خان جون باز برای خندیدن های بی موردش قرقر نزند 

اوایل پاییز بود که مریم بی مناسبت و بی مقدمه خانه‌تکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرت‌های انبار همان گهوارۀ قرمز گل‌دار را که برادر کوچکش در آن تاب می‌خورد، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پرده‌هایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. مریم هر بار که به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایه‌ها اسباب‌بازی‌ بچه‌گانه ‌می‌خرید و چون نمی‌دانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک می‌خرید و هم تفنگ و حتی این روزها جرأتش زیاد شده و با اعتماد به نفسی عجیب بروی صندلی راحتی‌ خان جون لم میداد و، هم دخترانه می‌بافت و هم پسرانه. مریم با هیجان زیاد کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و روی هر شبکه‌ای که صحبتی از ن و زایمان بود می‌ایستاد و با دقت نگاه می‌کرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگ‌آورش را تحمل می‌کرد و خودش سرخود قرص‌های زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمه‌ای وارد کند. مدتی بود لباس‌های گشادتر می‌پوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگ‌نظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از شنیده هایش در طی زندگی آنقدر می‌دانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید به‌تنهایی آماده می‌شد .مریم بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلال‌ها و مواد پاک‌کنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را به‌تنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطه‌ور کرده بود. دقایقی را در سردر گمی گذرانده بود و عاقبت مریم بی‌حال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندان‌های عملی‌ خان جون به زحمت سمت دهانش برده بود. پیشانی‌اش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفه‌های تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهن‌بر زنگ‌زده ای بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بی‌هوش کف حمام افتاده بود.

 

چند ساعت بعد مریم و پسر بچه‌ای ملوس هر دو سالم روی تخت زنگار زده ی خان‌جون دراز کشیده بودند. مریم قاب عکس قدیمی پسر کوچکش داوود را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم او یعنی داوود صدا ‌زد. امتحانی چند مرتبه تلاش نمود تا به نوزاد شیر دهد اما شیری درکار نبود ولی طوری وانمود نمود که نوزاد سینۀ او را به دهان نگرفته. صدای آشنایی به گوشش رسید ، گویی یک صدا از درون حیاط پرسید؛

 کی اونجاست؟ 

مریم نگاهی به حیاط کرد اما کسی را ندید اما چشمش به یک چوب دستی افتاد که هرگز ندیده بودش تاکنون . چوب دستی روی ایوان تکیه به دیوار زده که پلیس زنگ خانه را زد. همسایه‌ها و پیرمرد دوچرخه سوار که خودش به پلیس زنگ زده بود، دور خانۀ ی او جمع شده بودند. مریم با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن مریم و نوزادی که در بغل داشت شوکه شدند و مریم کاملاً خون‌سرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به مریم چیزهایی می‌گفت که همۀ پلیس‌ها این موقع‌ها می‌گفتند. مریم بدون آن‌که چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم خان جون را صدا زد در حالیکه خودش بهتر از هرکسی میدانست خان جون سینزده سال است که فوت شده و تنها یاد و خاطراتش است که همچنان در خانه باقی ست. سرانجام در لحظات آخر بود که توانست شانه ی چوبی موههایش را در کنار آیینه ی کوچکش لابه لای مانتوی سفید و اتو کشیده ی مخصوص پرستاران بپیچد و بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل یده شده بود روشن شود. 

سپس در متن غمزده ی حیاط ، شیشه ی شیر شکسته کنار لبه ی حوض بود و شیر سفیدی که از شکافهای بین کاشی ها پیش رفته و مسیرش سرآخر به زیر پای گلدان شمعدانی ختم شده بود. شمعدانی نیز بی جان و خشکیده ، زیر سایه بان درخت بید و مجنون به خواب رفته بود ، کمی بالاتر نیز گربه سیاهه خانه بر شانه ی دیوار نشسته و چشم به قفسی بی پرنده دوخته بود و حوضچه بی آنکه ماهی گلی داشته باشد خشکیده بود و لبالب از برگهای زرد و غمگین سرریز بود

​​​​​​  


داستان شماره 5 


 

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمين با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیرويیدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمينم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ي خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 

 

چندسال بعد.

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز . منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزيیات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ي خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !. 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟

 

 

 

 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار _ف_تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

تمام ناگفته ها را آنجا با هم خواهیم گفت. .  

 


  داستان کوتاه  شماره چهارم 4 


   ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره.  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین سال 1350 بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت. همه‌چیز رو تار دیدم!  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن.  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن.  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟  چرا به خدا حرف بد زد؟  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم.      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یك گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا. چی بگم   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !. آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، ميدانى دخترانه ترين تعبيرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترك خورده ام ميماندى ، دلم نميخواست كوتاهت كنم -حيفم مى آمدطول كشيده بود تا آنقدر شده بودى ،خيلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس ميداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گير كردى به جايى. و اشكم  را در آوردى  _تمام تنم تيـر كشيد ديروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ريشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزندعاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسیتنها یک نفر وجود اورا حس کند _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بودشاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما. والا چه بگویم؟. گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت. و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهايم محال نيستند   _ميدانم كه در انديشه هاي مردمی حسود ، هم نميگنجد كه من آرزوهایم را بدست بياورم_ اما من ناشنوا ميشوم هنگامي كه ميخواهند مرا دلسرد كنند من نميخواهم بفهمم كه اهالی محل روياهايم را دست نيافتني خطاب ميكنند.__من ناشنوا ميشوم تا زماني كه به انچه لايقش هستم برسم آن روز ديگر خواهم شنيد،زمزمه هايی را كه در گوش هايم ميپيچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه كنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازي طرد شد. اما هرگز متوقف نشد  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟ که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است. این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند.  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی. زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود! . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته استتا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، كه همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت

 

 

 

این متن رو از داستان بلند شهرخیس نوشته ی شهروز براری صیقلانی براتون بازنشر کردم. سحررمان،رزیتا طوسیان چابهار ایران

 


  داستان کوتاه شماره 3 


. داستان کوتاه شماره سوم . قسمتی از متن داستان بلند شهرخیس نوشته ی شهروز براری صیقلانی رو براتون انتخاب کردم. رزیتا طوسیان شهرچابهار ایران. 

___________________________3_________________________

                        (باران زیر تابش آفتاب)

گویی لیوان از دست کسی افتاد و صد لحظه شد. درون انبار مرموز و متروکه همهمه شد . 

صدای گریه ی غم انگیزی در سکوت بن بست پیچید ، گاه با صدای چرخ خیاطی در هم می آمیزد ، کمی سکوت. صدای شکستن یک لیوان

 

شهریار لکنَت وار: چی چی چ چیزی گ گ گفتی ما مادر؟ 

_نه پسرم ، دارم واسه خودم حرف میزنم ، تو دیگه ماشالله بزرگ شدی و الان 23 سالته ، اما هنوزم از معاشرت با دیگران تفره میری • 

/منظ منظ منظو منظور منظورت چ چ چیه؟ 

_ کوچیک ک بودی خیلی شیطون بودی ، تا اون روز لعنتی و اون حادثه ی نامعلوم.

٬،٫ _(روایت حادثه‌ای خــوفناک و هراس‌انگیز در سالها پیش که شهریار را به لوکنت انداخت)         

  -®راوی: » (( شهریار پسر شوکت خانم ، سالها پیش غروب یک پنجشنبه‌ی خیس ، در تکاپوی لحظاتی گُنگ حین برداشتن و آوردن بادبادکش از حیاط خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا را در تصویری مُبهَم و ماوَرایی دیده بود. آن زمان شهریار نُه سالش بود. همان روز که حین بازی با دوستش داوود ، از شدت شوک و ترس ، تکلُمش را موقتا از دست داد ، همان حادثه‌ای که از آن زخم خورد.  زخمی که تاکنون در تک تک لحظاتش به یادگار داشته. ان زخم ، همان لوکنتی‌ست که او دارد. آنروز تکه ابری که راهش را گُم کرده بود از توده‌ی دگر ابرها جا ماندش و اسیر باد شد . عاقبت بالای محله‌ی ضرب از حرکت ایستاد ، و از فرط غم و غصه ، بُغضش گرفت و قطره قطره به زمین بازگشت. آن لحظه همه در محله‌ی ضرب ، پدیده‌ی جالبی را تجربه میکردند ، زیرا همزمان شاهد تابش آفتاب و بارش باران بودند. برای اهالی این شهر بارانی ، چیز جدیدی نبود. یقینأ اکثر اهالی شهر ، به تعداد سالهای عمرشان ، شاهد چنین پدیده‌ای بوده‌اند. اما آن پنجشنبه‌ی خیس ، داوود و شهریار سرشار از شور و شوق کودکانه‌ای بودند. پنجشنبه بود و فردایش مدرسه تعطیل.  آنها بادبادکی را سوژه‌ی بازیِ کودکانه‌یشان کرده بودند . برای مرد مجرد همسایه٫ اقای اسدی ، خنده‌آور بود که باران و آفتاب چه ربطی به بادبادک دارد! زیرا هیچ نسیمی نمی‌وزید. اما آن دو پسربچه صدای خنده‌یشان را در کوچه وِل داده بودند و به اینسو و آنسو میدویدند . سر نخ دستشان بود و بادبادک بر روی تن خاکی کوچه ، دنبالشان میرفت ، آنها نیز بی دلیل میخندیدند و میدویدند پا به پای یکدیگر .  باز همان قصه‌ی همیشگی، در تکرار بود. یعنی همواره در غیرمنتظره‌ترین لحظه‌ها ، باید منتظرِ غیر منتظره‌ها بود . نگاه دخترکی پاک و معصوم ، از آنسوی سطحِ خاک گرفته‌ی پنجره جاری بود. نیلیا به تماشای داوود ایستاده بود . داوود ناگه از دویدن باز ایستاد و دستانش را به کمر زد ، نگاهش روبه آسمان بود ، کمی سکوت .  سپس با انگشتش به آسمان اشاره کرد ، شهریار هم به آسمان خیره شد ، گویی چیز عجیبی بود که آن دو ماتش شده بودند . سر نخ بادبادک از دستان شهریار جدا و رها گشت. گویی بی آنکه کسی بداند ، سرنخ به دستان تقدیر افتاده بود ، زیرا نسیمی مُبهَم وارد کوچه‌ی میهن شد، راهش گم گشته یا که شاید توسط تقدیر فراخوانده شده بود ، نسیم به تن کاغذی لوزی‌شکل،  بادبادک حمله کرد، بادبادک از زمین برخواست ، از بالای سر دو رفیق پرواز کرد و درون خانه‌ی خالی و متروکه‌ی چسبیده به خانه‌ی شوکت‌خانم افتاد.  نیلیا از پشت پنجره همچون داوود و شهریار به آسمان خیره گشت. برایش جای سوال بود که آن دو خیره به چه چیزی مانده‌اند?! او نیز به آسمان نگاهی انداخت ، و دهانش باز ماند و چشمانش متحیر گشت. زیرا رنگین کمان با قوس بینظیری ، بالای سرشان ، بین ابرها ،پـُلی هوایی زده بود. نیلیا که تشنه‌ی مشاهده‌ی رنگین کمان بود، از خود بیخود شد و فاصله‌ی باریک بین عوالم را فراموش کرد و پایش لغزید . از مرز خیال به واقعیت عبور کرد و مجذوب و محو تماشای رنگین کمان شد. چنان هوش از سرش رفته که گویی در خطوط رنگین کمان ذوب شده باشد. از پشت پنجره سوی درب سالن ، دوید و از آسمان بی‌سقف حیاط ،به رنگین کمان خیره گشت. آن زمان دست تقدیر در دل شهریار نجوا کرد و شهریار از تماشای رنگین‌کمان هفت رنگ سیر گشته و ناگه به یاد بادبادکش که رفته برباد ،‌افتاد. او سمت تیرچراغ برقی که تکیه به دیوار زده ، میدود، از آن بالا رفته و خنده کنان ٫ بروی دیوار خانه‌ی متروکه و اسرار آمیز میرود، به حیاطش نگاهی میکند ، همه جا را پیچکهای خشک شده‌ی یاس و نسترن پوشانده و بر سطح حوضچه‌ی خالی از آب پیش رفته. او بادبادکش را آنسوی حیاط ، گیر کرده بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار میبیند، از سرخوشی، با لبخندی به لب داخل حیاط میپَرَد. او پابرچین پابرچین داخل حیاط پیش میرود ، و به زیر انار خشکیده میرسد ، بادبادکش را برداشته و برمیگردد ، حسی مبهم او را فرا میگیرد ، گویی کسی،  شخصی ،  موجودی،  در زیر چارچوب شکسته‌ی درب اتاقِ این خانه‌ی مخروبه رو به آسمان زل زده است،  شهریار بی‌اختیار به لرزه می‌افتد. لرزه‌ای غیرقابل کنترل که توانِ حرکت را از پاهای کودکی نه ساله را رُبوده. شهریار حس میکند چیزی از پشت ، مُچ پایش را گرفته، و مانع از پیشروی او شده. او نگاهی به شاخه‌ی رُز میکند ، درمیابد که شلوارش به تیغ و خار شاخه‌ی رز گیر کرده ، او به آرامی شلوارش را از خار جدا میکند. همانطور که سرش پایین است ، حرکتی را چند متر بالاتر حس میکند. گویی شخصی سفیدپوش و شفاف زیر چارچوب درب شکسته‌ی اتاق ایستاده و رو به آسمان خیره شده ، ناگهان رعشه از زانوهایش بالا میرود و تشنج کل کالبدش را فرا میگیرد. تپش های قلبش تنها صدایی میشود که آن لحظه ، در گوشهایش ، میپیچید و به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ،   صدای خفیفی از آنسوی دیوار حیاط و درون کوچه بگوش میرسید ، صدای دوستش داوود بود که او را صدا میکرد و هر لحظه ضعیفتر و دورتر میشد. 

_شهریااار کجایی پس؟ شهریااار ؟ شهریاار شهریار شهریا شهر ار ار ار 

 گویی که منبع صدا درون چاهی عمیق سقوط میکرد، و همچنان که دورتر و دورتر میشد ، و انعکاس و پژواکش در روح و روان شهریار محو و گُنگـ میشد. شهریار همزمان با دخترک سرش را چرخاند و چشم در چشم با روح دخترکی سفیدپوش شد. گویی رو در رو شدنِ آن دو ، در آن لحظه و در آن مکان ، گریز ناپذیر بود. شهریار از شدت ترس سرجایی که بود خشکش زد . توان حرکت از وی گرفته شده بود ، او میخواست مامان شوکتش را صدا کند ، و کمک بخواهد ، اما نمیتوانست و زبانش به معنای حقیقی بَــند آمده بود . او بی‌اختیار به درون حوض و بروی شاخه و برگهای خشکیده درآن افتاد ، نیلیا در قاب تصویر محو شد. داوود از بالای دیوار ، دوستش را درون حوض دید که تشنج‌وار میلرزد. بعدش هم که آقای اسدی به یاری شتافت ، و الباقی قضایا.

شهریار فقط یک چیز را به یاد داشت ، آنهم اینکه ، آن لحظه قصد فریاد زدن و صدا کردن نام مادرش را داشت، اما در لحظه متوقف شده بود و واژگان از کلامش جاری نمیشدند. او در حرف اول از جمله‌ی کوتاهش متوقف گشته بود ، و نتوانسته بود ، (♪مامان شوکت کمک) را به زبان بیاورد.

بعدها که به مرور و با گذر زمان بهبود یافت، جزییات ماجرا را از یاد برد. یعنی همان چیزی را پذیرفت که اطرافیانش به او تحمیل کرده بودند. تا آنکه در پانزده سالگی ، یک شب برفی ، خواب عجیبی دید. خوابی که شبیه و مانند هیچ کدام از خوابهای معمولی نبود. او در حالتی بین خواب و رویا، دوست و همکلاسیش که سوشا نام داشت را دید، سوشا درون هاله‌ای نورانی بود و لبخند میزد!. شهریار از سوشا پرسید♪؛ چرا ساکتی، چی شده؟   -®سوشا فقط سکوت کرد و دخترکی سفیدپوش با نگاهی پاک و زلال در خواب شهریار ظاهر گشت، معصومانه نگاه کرد به اطرافش و با آرامش پیش آمد ، و قدمهایش تا نزدیک سوشا رسید آنگاه روبان صورتی رنگی، که موهایش با آن بسته شده بود، را باز کرد و به مُچ دست سوشا بست. شهریار با دیدن این صحنه به یاد ساعت مُچی‌اش افتاد. زیرا روز قبل به اصرار سوشا، آنرا به وی قرض داده بود، و قرار بود دوباره پس بگیرد.  ♪شهریار؛ پسر ساعتم رو چیکار کردی؟  

سوشا؛ مگه نمیبینی  من از قید و بند زمان و مکان رها شدم. بهش نیاز ندارم. ساعتی که بهم قرض داده بودی رو به پایه‌ی تخت خوابم بسته بودمش قبل خواب. حالا اگه خواستی میتونی بری و برداریش . 

شهریار با عصبانیت؛ سوشا چرا چرتو پرت میگی! تو اون ساعتو ازم امانت گرفتی تا شنبه بهم دوباره پس بدی‌ . حتما گُمِش کردی. وااای اگه گُمِش کرده باشی ، من چه جوابی به مامان شوکتم بدم؟ 

-®شهریار در سکوت نیمه شبی برفی از خواب بیدار شد. خودش را در رختخوابش یافت، تپش های شدید قلبش را احساس میکرد. نفس نفس میزد ، لیوانش خالی از آب بود و بروی فرش افتاده بود. اما فرش خیس نبود. ذهنش آشفته شد ، چون خوابش عمیقترین رویایی بود که در عمرش دیده بود. چهره‌ی دخترکی که روبان صورتی را از موهایش باز کرده بود و به مچ دست سوشا بسته بود خیلی آشنا بود. بی‌شک پیش از این در جایی از زندگی و در مکانی از سرگذشتش ، او را دیده بود اما به یاد نمی آورد. ناگهان پس از سالها فراموشی ، چهره‌ی دخترکی که در خانه‌ی متروکه‌ی همسایه دیده بود را به یاد آورد.  آن نگاهه گیرا و زلال ، که پاکی و معصومیت را تعبیر میکرد. آن چشمان درشت و نافض. آن روبان صورتی و بلند. آن تن‌پوش ماورایی و محو که به رنگ شفافترین سفیدی بود که در عمرش دیده بود. آن هاله‌ی روشن.  اینها همگی نشانه های درست و صحیحی هستند که او را به دخترک ماورایی خانه‌ی همسایه میرساند. آن شب و آن خواب در آن لحظه برای شهریار تنها به معنا و مفهوم یک نشانه و مدرکی بود که موجب گردیده بود او پس از سالها ، باز بتواند حادثه‌ی آن پنجشنبه‌ی خیس در نُه سالکیش  بخاطر بیاورد.  اما شهریار به هیچ وجه بفکر تعبیر خوابش نشد. زیرا توقع نداشت که درون خوابش ، معنا و مفهومی خاص نهفته باشد. سرانجام ، ماه از پشت ابر در آمد و با فرارسیدن روزی جدید ، پرده از راز و رمز نهفته در خواب برداشته شد. شهریار توسط داوود با خبر شد که شب قبل ، سوشا برای پارو کردن برفهای روی سقف خانه‌ی وارثی پدربزرگش به آن خانه در انتهای کوچه‌ی حرمت در محله‌ی ساغر رفته بود ، و نیمه شب در حالی که روی تخت به خواب رفته بود ، سقف از فشار هجم برف بر سرش، فرو میریزد و  او فوت میشود .))  شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از  ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . دو غزل از شب طوفان‌زده‌ی رسوایی ، و از ان حادثه‌ی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی می‌افتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده‌ و هراسان است. بی وقفه ، صحنه‌ی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانه‌شان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ،  به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را می‌جَــــوَد، درحالی که روبان صورتی‌رنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـره‌ی کوری میخورد. رو در رویش دختربچه‌ای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِ‍ــــــرم هایی سفیدرنــگ‍ـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را  از تن جدا کرده و میخورد ،  شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ،  اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند : (شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود  به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪ 

_   امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه  و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو  در پشتم شکافته. درگیرم،  خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکه‌ی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش  رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانه‌ی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه‌. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها  که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را  حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو.  -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .

 


 داستان کوتاه شماره 2 


 

 

هر آدمی ، یک زندگیست 

هر زندگی یک قصه ست

و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود. 

 

تابستان سال 1340 ، روستای چماچای ، غرب گیلان

 

سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه 

سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه 

 

 

مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ 

راه میره یِواش یِواش 

 دوماد که شاهشه 

 

به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات 

 

همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ

 

در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ، 

قار قار قار 

_علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن 

باشد مامان ، الان میرم . 

      علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فايزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد. 

 ، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛ 

من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد 

همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که.

با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید؛ 

علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟ 

 

 علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد

علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ،

ع_سلام کبری چشمکی 

ک_چی؟ چه غلطی کردی؟

ع_نه!،. ببخشید سلام کبری خانم 

ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم . 

ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه . 

کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛ 

زکی. اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که. یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه . ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه 

علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛ 

مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش

 

کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ، 

؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم. این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه .

علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛ 

میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم

 

لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا.و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند

علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 

 

طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 

زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود.  

لحظاتی بعد.

علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛ 

من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟ گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم .  

لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد. 

علی فکر فرار است اما.

با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود

 

اینها همه به درک ، حرفهایی که به کبری چشمکی زده بود را چه کند؟. 

 

[]یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب.

 

علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پا دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛ 

غلط کردم .غلط کردم. غلط کردم 

به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پا و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ، 

علی؟ کجا بود؟ 

علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛ 

_ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم 

ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛ 

چرا پا ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟ 

علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛ 

چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین 

مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟ 

ارباب؛ بده علی میبره 

 

یکساعت بعد

علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛ 

 

مرگ یکبار 

شیون یکبار

 

عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت

 

علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


  داستان کوتاه شماره 1 


 

 

فرار عاشقانه 

 

1339 غرب گیلان ، روستای کتم جان. 

 . 

      علی خوشگله نوجوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر قد و نیم قد دارد فرزند دوم خانواده که دو سالی از علی خوشگله کوچکتر است شازده نام دارد و بسیار شیطان و اب زیرکا ست. چند ماهی ست که با پسر مشت کریم از روستا فراری عاشقانه را برقرار کرده اند ، پسر مشت کریم بزرگ شده ی شهر است و در دوره ای که سواد نایاب و مدرک تحصیلی بی معنا و فرض محال بشمار میرود او در شهر دیپلم گرفته ، علی از علاقه ی حقیقی پسر مشت کریم به شازده با خبر بود ، و موقع فرار تنها شخصی بود که از ماجرا اگاه گشته بود اما بین ماندن شازده و ازدواج با یک پیرمرد خرفت در روستا که مباشر ارباب است و فرار و هجرت به شهر بین دو راهی ماند ، از طرفی عشقی حقیقی و مدرک تحصیلی و جوانی در یک کفه ی ترازو بود ، و در طرف دیگر کلفتی مباشری که سه همسر دیگر نیز دارد . 

شب موعود در سیاهی زمستان و سرمای شدید ، بی آنکه کسی آگاه شود شازده و پسر مشت کریم دست در دست هم از روستا سمت جاده ی خاکی و بی انتهایی قدم میگذاشتند که در سوی دیگرش به جاده ی اصلی و باریکی ختم میشد که سمت شهرستان میرفت ، حال بماند که از شهرستان تا شهر صومعه سرا و سپس از صومعه سرا تا رشت راهی به درازای غرب گیلان تا مرکزش مانده که با پاهای پیاده و ترسان دختری 17 ساله طی شدنش بسیار بعید است. 

علی پشت سرشان و از یک میانبر درون دل تاریک جنگل های تالش پیش میرود و قاطر خود را نیز با خود آورده ، علی سر سه راه اصلی روستا پشت بوته ها در تاریکی محض منتظر نشسته، او و پسر مشت کریم هر دو یشان هجده سال دارند یکی بزرگ شده ی مرکز استان و شهر رشت باسواد و دیگری در حسرت دیدن شهرستان ، چه برسد به شهر رشت. علی غرق فکر شده ، سرمای پر سوز زمستان در نظرش کمرنگ گشته ، 

سرانجام صدایی به گوشش میرسد ، گویی دو شخص لنگان لنگان و کشان کشان پچ پچ کنان در حال عبور از جاده هستند ، علی بر میخیزد و وسط عرض باریک و بی نور جاده ی خاکی می ایستد ، چند متری او شازده از ترس پشت پسر مشت کریم پنهان میشود ، پسر مشت کریم که یک چوب دستی همراه خودش دارد سینه سپر کرده و صدایی که مملوء از تعصب و مردانگی ست میپرسد؛ 

هاای با تواءم ، کی هستی؟ چی میخوای؟ از وسط جاده برو کنار وگرنه با من طرفی

علی سکوت میکند تا از صدای دو رگه اش او را نشناسند ، سپس به پشت بوته ی شمشاد ها میرود تا در سایه ی بوته های خشکیده ی حاشیه ی مسیر از وزش باد در امان باشد و بتواند با کبریت نمور و محدودی که درون قوطی کوچک کبریت برایش باقی مانده فانوس را روشن کند ، 

لحظاتی بعد 

شازده پشت پسرمشت کریم پنهان شده و با قدمهای مردد و شکدار ، نیم قدم نیم قدم پیشروی میکنند ، و رو به همان پشته ی بوته هایی ایستاده اند که آن فرد ناشناس و مجهول به پشتش رفته بود ، شازده با صدای لرزان میگوید؛ 

نکنه مباشر فهمیده و آژان روانه ی ما کرده تا ما رو بگیرند ببرن گشتاپو 

پسرمشت کریم؛ چی؟ گفتی که ما رو کجا ببرند؟ 

_ خب گشتاپو دیگه. مگه بلد نیستی گشتاپو چیه!? 

منظورت از گشتاپو ، دژبانی و پاسگاه پلیس هست؟

_ وااای چه حرفای بچه شهری ها رو میزنی ، ما بهش میگیم گشتاپو . حالا تو بهش میگی کشبان و داشگاه ، دیگه بخودت مربوطه ، من ولی فقط میگم گشتاپو و به پلیس هم میگم آژان. اگه هم پلیسش خیلی درجه ی ستاره دار باشه بهش میگم پاسبان 

پ مشت کریم؛ شازده چرا همش حرفای غلط میزنی ، کشبان دیگه کیه؟ باید بگی دژبان ، و داشگاه هم نه ، باید بگی پاسگاه، الان جای این حرفا نیست ، بنظرت هنوز هم پشت بوته هاست؟ شاید اصلا اشتباه دیدیم از بس استرس داشتیم که دچار پارادوکس ف شده باشیم و سایه ی درخت بودش؟ 

شازده_ آره ، همونی ک تو میگی درسته ، حتما هرچی توی شهر بهت یاد دادند رو همین حالا باید به زبون بیاری؟ من پامادور خورشت رو بلدم برات درست کنم با پامادور یعنی گوجه و مورغانه ، یعنی مرغ تخم ، یا شاید برعکس تخم مرغ. اینا ک گفتی چی هستن حالا؟ 

پسرمشت کریم؛ چی چی هست؟ پارادوکس ف رو میگی؟ 

_اره ، فکر کنم یه جور غذای شهری باشه ک با پامادور یعنی گوجه و کنوس یعنی ازگیل درست میکنن ، درست حدس زدم؟ ولی کنوس خشکی میاره ، نباید زیاد خورد 

پسر مشت کریم_ وس دیگه چیه؟ منظورت ازگیل هست؟ 

شازده که ترسیده بی وقفه حرف میزند و حتی خودشم نمیداند که چه میگوید ، فقط میداند که هرچه به منطقه ی مبهم و لحظه ی رویارویی نزدیکتر میشوند سرعت حرف زدنش هم نیز چند برابر میشود .

در پشت بوته ها علی فانوس را روشن نموده و از جان گرفتم شعله ی کوچک و رقصان نور ، سایه ای عجیب و بی ثبات شکل گرفته که از پشت بوته ها سمت قامت درختی قطور قد میکشد ، و به چشمان مضطرب دو عاشق و معشوق فراری به مانند دیو و غول قصه ها بنظر میرسد ، شازده با قد کوتاهش ، و دامن چیندار بلند ، و پتویی که به دور خود پیچانده ، محکم پیراهن وسر مشت کریم را مشت کرده و گرفته ، و سرعت حرف زدنش انقدر زیاد و نامفهوم شده که گویی جنون گرفته ، 

و اینگونه دم گوشش میگوید؛ یا باب الخوارج ، خودت کمکی کن ، الان میخواد باز گیر الکی بده بهم که لابد اشتباهی دعا کردم و باب الخوارج غولیطه ، غولیطه هم که خودم خوب میدونم غلطه ، اما این باب الخوارج بود که همیشه اقا دایی دعا میکرد و متوسل میشد بهش یا که باب الحويج رو خودمم یادم نیست ، اما خوارج که امام نبود ، بود؟ نبود ، اگه بود پس شماره چرا نداشت؟ پس حتما نبود که شماره نداشت ، چون من همه شون رو حفظم ، شاید سواد نداشته باشم ، اما دین و ایمون ک دارم ، پس چی! خیال کردی همینطوری کم الکی ام؟ من مثلا امام علی ع شماره ی اول ، بعد شماره سوم امام حسین ع با لشکرش که توی کربلا تشنه بودن و کشور یزید شیر فلکه ی اب رو بروی شون بست ، قطع کرد ، البت اینو کمی شک دارم که لشکر یزید بود یا که کشور یزید ، یا حتی شاید هیچکدوم ، و تنه لش یزید بود ، بگذریم ، کجآش بودیم ، اها یادم اومد ، امام دوم رو یهو از ترس نور پشت شمشاد جا انداختم ، این سایه ی جن یا پری ، یا شاید یزید اومده ، یا امام همگی شون با هم ، به جزء امام زاده رستم و سهراب ، یا قمر ماه شب چهارده ، یا چهل تن ، یا چهارصد معصوم ، واااااای خدا جان به فریادم برس ، یه چیزی اون پشت شمشادها تکان خوردش ، یا ابولحسن صباح ، وااای ،خاک عالم برسرت ، پسر مشت کریم ، قول داده بودی منو میبری شهر ، کفش پاشنه تخمه مرغی بخری برام ، اما دیدی اول بسم الله ، جن بهمون حمله کرد؟. خاک توی سر کبری چشمکی، خاک توی سر اقدس گاو سیاه ، خاکتوی سر ارباب سالار میشکات ، بسم الله رحمان رحیمو اینا ، این جن پس چرا سایه اش همش بزرگتر تر میشه . وااای خوداا جان ، غلطی کردماا ، اخه دوختر نانت کم بود ابت کم بود ، فرار کردنت چی بود؟. انگاری جن با خودش فانوس هم آورده یه قاطر شبیه الاغ خودمونم که داره همراه خودش . ای وااا . اه ا اینکه داداش علی خودمه ، خاکا میسر ، کاش جن بوهوسته بی ( خاک بر سرم ، کاش جن بود اما داداش علی نبود ) 

علی پیش می آید و سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشود ، سپس علی میگوید؛ 

~ بیا شازده این قاطر رو برات اوردم ، بشین روش ، از سمت جنگل توسکا سمت ابادی و شهرستان برید ، چون صبح اگه ارباب بفهمه بخاطر مباشر تمام نیرو هاش رو میفرسته پی شما ، اگه با ماشین بیاد که شما رو توی جاده پیدا میکنه ، اگر هم که با اسب بیاد شما رو توی مسیر رودخانه پیدا میکنه ، ولی جنگل بزرگه و هزار بیراه داره ، شما تا فردا شب میرسید به اولین ابادی که اسمش دهستان ضیابره .اگه این طرفی ک میگم رو پیش بگیرید عمرا کسی شما رو پیدا نمیکنه ، منم صبح تا دم ظهر نمیزارم کسی بفهمه ک شازده نیست. حالا برید ، اینم بقچه تون. یکم شیره ی حلوا گذاشتم با خرما و نون .  

 

 

 

در اپیزود بعد میخوانیم؛ 

          _علی برای رسیدن به ارزوهایش و فرار از رعیتی قصد رفتن به رشت و یافتن شغلی را دارد و با سخت گیری مباشر و ارباب تمام محصولاتشان به پای بدهکاری شان میرود و علی قصد خودکشی دارد. اما حوادث خنده دار و غیرمنتظره هنگام اویزان کردن خودش با طناب دار رخ میدهد و سقف تویله بروی سرش اوار میشود و .

نویسنده ؛ شهروزبراری صیقلانی

روایت داستان های حقیقی از افرادی حقوقی . 

این داستان روایت دایی بنده است که علی نام دارد. 

و بیشتر

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزگار نشاط